◕‿◕❤دست نوشته های دختری که من باشم❤◕‿◕

بچه بودیم ، هرکی بهمون فحش میداد

کف دستمونو نشونش میدادیم

میگفتیم آینه آینه !

حالا اگه جرات داری به بچه های امروزی فحش بده

یه چیزی جوابتو میده که باید معنیشو از بابات بپرسی
به افتخار ساده بودنمون بزنید کف قشنگرو دهه هفتادیا


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:ساده,دهه هفتادیا,کف,جواب,امروزی,آینه,دست,بچه,فخش,جرات,بابا,معنی,افتخار,قشنگ, :: 19:53 :: توسط : m-sh

دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

این‌طوری تعریف می‌کنه:

من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌آرم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست! خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره. تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. اون موقع یهو، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود...

 

البته اینو از یه وبلاگ برداشتم....



یه روز رفته بودیم روستا.....اونجا یکی از فامیلامون یه خونه داره چون هواش خیلی خوبه میریم اونجا وگرنه اصلیتمون مال اونجا نیست.....

خلاصه مواظب دخی عمه بودم.....اون موقع 4 سالش بود....یکی از پسمل عموها رفته بود نزدیک یه طویله حیوونا رو ببینه....

داشتم با دخی عمه بازی می کردن یهو پسمل عمو رو دیدم که داشت می دوید سمتم....

همونجور که داشت میومد صدام کرد و گفت:خر.....خر......

خونم جوش اومد گفتم:خودتی......بی تربیت.....

بیچاره گفت:فحش نمیدم که بهت برمیخوره.......خر دنبالم کرده.....

منو میگی دو تا پا داشتم 5 تا دیگه هم قرض کردم و دست دخی عمه رو ول کردم و الفرار.....

دخی عمه وایساده بود بر و بر منو نگاه می کرد ولی بعد زد زیر گریه......

حالا ما هی به این میگیم بیا مگه از جاش تکون می خورد....

خره هم همین طور نزدیک تر میشد.....

خلاصه......رفتم سمت دخی عمه دستشو گرفتم و دوباره الفرار......وقتی به یه جای امن رسیدیم دستشو ول کردم دیدم با یه نیش باز زل زده بهم.....

یه ذره نگاش کردم بهش میگم:احیانا سرت به جایی نخورد؟؟؟؟؟

میگه:نه.....

بی خیالش شدم .....وقتی پسمل عمه رسید ازش قضیه رو پرسیدم.....آقا خررو اذیت کرده بوده اونم رم کرده اینم فرار رو بر قرار ترجیح داده......یعنی اون روز دلم می خواست این حیوان آزار و هم چنین مردم آزار رو با دستای خودم خفش کنم......

فک و فامیله داریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



ادامه مطلب...


سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت: ((پدر و مادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم)) 

پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ((ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.))

پسر ادامه داد : ((ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک

پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم اجازه دهید او با ما زندگی کند.)) 

پدرش گفت: ((ما متاسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.)) 

پسر گفت: ((نه؛ من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند)). آنها در جواب گفتند: ((نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی.)) 

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند. 

چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند. 

پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند. 

با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. 

پسر آنها یک دست و پا نداشت. 

حتی زمانی که تردید داریم قلب ما در یقین است........



بعد از ترم یک به اونایی که معدلشون بالای 19 بود جایزه یه پتو مسافرتی میدادن.....یکی از دوستامو هر کاریش کردیم

نرفت جایزشو بگیره....نمیدونم چرا....هیچ وقت هم نفهمیدم یعنی دلیلشو نگفت.....

با یکی از دوستام نقشه کشیدیم......خبیثانه به سمتش رفتیم که نقشمونو گرفتو پا گذاشت به فرار و رفت طبقه دوم

مدرسمون......طبقه دوم دو تا راه داشت به پایین من یکی از راه ها وایسادم و دوستم اون یکی.....یهو صدای داد دوستم

اومد....گرفته بودش و اونم سعی داشت فرار کنه.....رفتم اون یکی دستشو گرفتم.....5 قدم مونده به دفتر دوستم اون

دستشو ول کرد و اونم یهو دستشو کشید و چون من محکم گرفته بودمش 3 دور دور خودمون چرخیدیم وسط

مدرسه......بقیه بچه های مدرسه هم وایساده بودن و به دیوونه بازیه ما نگاه می کردن.....خلاصه موفق شدیم و بردیمش

دفتر....جایزه اش رو که گرفت......

قیافه دوستم(اونی که جایزه گرفت)...........:ا

من و اون یکی دوستم..........:)))))))))))

بچه های مدرسه........:ا

معلممون..........:)))))))))))))

نظر دوستم(اونی که جایزه گرفت):همکلاسیه ما داریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



تقریبا میشه گفت روزای آخر مدرسه بود......ساعت ادبیات بود شعر حفظی واسه معلممون می خوندیم......شعرش ریتم قشنگی داشت......با بچه ها تصمیم گرفتیم بخونیمش مثل آهنگ و سرود....کلاس ما که شلوغ...صدا به صدا نمی رسید.....شروع کردیم رو میز ضرب گرفتیم و شروع کردیم به خوندن....کم کم بچه ها دورمون جمع شدن.....زنگ تفریح که خورد و معلم رفت بیرون بچه ها شروع کردن دست زدن....یه نفرم اومد رقصید........

منو دوستام........:O

هم کلاسی هام.........:)))))))))))

شاعر..............:ا

همکلاسیه ما داریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 2 مرداد 1392برچسب:رقص,شعر,شاعر,مدرسه,کلاسوادبیات,معلم,آهنگ,سرود,تفریح,صدا,دست,همکلاسی, :: 2:25 :: توسط : m-sh

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد

درباره وبلاگ
بار خدایا… از کوی تو بیرون نرود پای خیالم.. نکند فرق به حالم.. چه برانی چه بخوانی، چه به اوجم برسانی، چه به خاکم بکشانی.. نه من آنم که برنجم، نه تو آنی که برانی
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دست نوشته های دختری که من باشم....!!!!! و آدرس man-to-zendegi-love.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 153
بازدید ماه : 3752
بازدید کل : 188657
تعداد مطالب : 355
تعداد نظرات : 254
تعداد آنلاین : 1



داستان روزانه